به درباری که جبرائیل اندازد کلاه آنجا
به درباری که جبرائیل اندازد کلاه آنجا
اگر مردی به قدر نیمِ مژگان کن نگاه آنجا
به غیر از یادِ او در محضرش تمهید بی شرمیست
گنه دارد که فکرِ توبه باشی از گناه آنجا
مکن تقبیحِ من گر در نجف از خنده سر مستم
شُکوهِ گریه دارد خنده های قاه قاه آنجا
مگر تا از غبارِ قبر او تاجی نهی بر سر
چنان سگ ها بیفت ای بی نوا قدری به راه آنجا
تشابُه ره به سِنخیت بَرَد آخر مشو نومید
به مویش راه خواهی بُرد ای رویِ سیاه آنجا
همین شبها امیدِ روشنایی دارم از چشمش
به مژگانِ سیاهش بسته ام بختِ سیاه آنجا
تمام اولیا را در نجف دیدیم و فهمیدیم
به گرد مرقدش جمعاند مُشتی بی پناه آنجا
تو ای “معنی” خجالت ساز کن از شیوه زشتت
اگر دنیا و عقبایت دهد جز او نخواه آنجا
محمد سهرابی
وَلَايَةُ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ حِصْنِي فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِي أَمِنَ مِنْ عَذَابِي
گر شود کافه ی مردم به حساب آلوده
گر شود کافه ی مردم به حساب آلوده
قهوه ی چشم تو فالی ست به خواب آلوده
زودتر می شکند توبه ی خشک از آن روی
سر سجاده کنم لب به شراب آلوده
زیر سنگ است به عشق تو علی جان دستم
کآه عقیق یمنی شد به رکاب آلوده
نام ما را بنویسید به ایوان نجف
نشد از نام سگ کهف، کتاب آلوده
دامن عصمتم از گَرد عبادت پاک است
نشود بنده ی حیدر به ثواب آلوده
معنی از خیر گذشتن به درش بگذر باز
حیف از آن لب که بگردد به عتاب آلوده
محمد سهرابی